رویاهای بدون امضا
تاریخ انتشار: ۲۶ دی ۱۳۹۹ | کد خبر: ۳۰۶۹۰۶۴۷
رؤیایی دارم، رؤیای نوشتن و رؤیای کلمات. این رؤیای فرجامین من است... ای ابلیس رخصت بده تا این وجیزه را به پایان برسانم. کودک که بودم رؤیاهای دیگر داشتم.
در رؤیای من پرندههای بزرگ سفید همهکاره بودند. پرندههای سفید نوک قرمز با هزار زحمت خودشان را به مزارع و آبهای گیلان میرساندند و زیر گوش تمام بچههای غمگین اینطور زمزمه میکردند: «روزی میآید که هیچکس دلتنگ کسی نخواهد بود».
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
میدانی! کودک که بودم رؤیاهای دیگر داشتم. در خیالات خودم مردم را در تمکن محض میدیدم. مردم را میدیدم که در ثروتی همگانی غوطه خورده بودند و هیچ کس دغدغه معاش نداشت. کودکی است و بلاهت کودکانه و خیالپردازیهای مخملی. دنیا میتوانست جای شاعرانهای باشد. میتوانست جای راستی باشد و صلح و مهربانی. این امکان را میتوانستی ببینی، نه اینکه فقط خیال کنی. ای ابلیس رخصت بده تا این وجیزه را به پایان برسانم و بگویم کودک که بودم رؤیای دوستی داشتم و انسانهایی که جز بوسه هیچ چیز در پس پشت پنهان نداشتند. کودک که بودم جان آدمیزاد مفت بهنظر نمیرسید. این طور یادم میآید که هر آنچه به زبان میآورد ارج داشت و هر کسی در هر مقامی که بودی میتوانستی به آنکه میگوید اعتماد کنی.
رؤیای کودکی، رؤیای خانهای بود روی دریا که نمیدانستی با کوچکترین موجی از پایبست ویران میشود، اما مسأله این نبود. مسأله اصلاً موجهای کوچک این دریای سیاه نبود. همه چیز شکل یک طوفان داشت؛ طوفانی نابهنگام که بعد از مدتی اتفاقاً با نظمی دیوانهوار زمان را درنوردید و سراسر خیالات ما را محو کرد. هیچ کدام از این رؤیاها مجال کودکی هم نداد به ما. صلح کبوتر در خون تپیده بود، رفاه قوت ثروتمندانی که هرگز اجازه نمیدادند بین آدمهای دیگر تقسیم شوند و عدالت کلمهای توخالی که تنها خاستگاهش فقط در کتابها بود و هنر.
کودک که بودم، رؤیایی داشتم... رؤیای خوشی. ای ابلیس رخصت بده تا این کلمات را بنویسم. رؤیای من، جهانی بدون ماشه بود و بدون خون و بدون باتوم. آدمها با یک لبخند فراخ روی دهانشان در خیابانها راه میرفتند و به همدیگر حرفهای شسته شده تعارف میکردند. اما هیچکدام از اینها میتوانند پا به دنیای واقعیت بگذارند؟ وقتی رؤیاها از آن کودکان هستند نامحتملند و بسرعت جایشان را با اتفاقات محتمل عوض میکنند. آن وقت دیگر رؤیا نیستند و باید اسمشان را بگذاریم مطالباتِ حقیقی یک آدمِ معمولی که میخواهد واقعبین باشد. آن وقت رفاه و آزادی و عدالت را حداقلی میخواهد تا شدنی باشند. جای راستی و صلح، به احتمالات و مناسباتی فکر میکند که بتواند در محقق کردن چنین امکانی یاریرسان باشند و از آدمها همینقدر که دشنهای در دست نداشته باشند، خشنود خواهد بود. رؤیاها همیشه آرام آرام محو میشوند و جایشان را به مطلوبات کسالتبار محقق شدنی میدهند. کودک که بودم رؤیاهایی داشتم...
دستم به رؤیاها نمیرسد حالا. نه حالا، که دیگر دیرزمانیست دستم را از رؤیاهای اینچنین کوتاه کردم. دست کوتاه بهجاهای دور نمیرسد. ذهنِ پر خیال هم حتی به این جاهای دور و دراز نمیرسد. اصرار داشتن بر اینکه صاحب رؤیایی باشی، عقیمت میکند و آدمِ عقیم به درد هیچ کس نمیخورد.
و حالا خیلی وقت است که رؤیایی دارم؛ رؤیایی که نمیخواهم از دستش بدهم، از دستش نمیدهم، نخواهم داد. احتمالاً حفظش میکنم. یقین دارم تنها کلمهای که اکنون میتوانم استفاده کنم همین «احتمالاً» است و تصمیم دارم این واژه کوچک اما مهم را از دست ندهم. در این کلمه تا دلتان بخواهد امید است. آنقدر امید هست که بتوانی رؤیاهای مردهات را هم از آن بیرون بکشی. با همین کلمه است که میتوانم بنویسم و میتوانم حرف بزنم و میتوانم زندگی کنم. با همین کلمه است که میتوانم بنویسم: رؤیایی دارم، رؤیای کلماتی که محقق خواهند شد، کلماتی که سالهاست در دوران کودکی ماندهاند و منتظرند به آنها مجوز ورود به ساحت جوانی داده شود. میدانید رفقا، دوست دارم اینطورفکر کنم که یک روز کودکی کلمات ما هم تمام میشود. دوست دارم اینطور فکر کنم که این کلمات جوان میشوند، سالخورده میشوند، به کمال میرسند و بعد ابد الآباد میمانند. رؤیای من کلماتی است که تا ابد زنده میمانند. کلماتی که فقط در ذهنها زندگی کردهاند، هنوز تن و جان ندارند و برای استخواندار شدن باید خیلی جان بدهند.
من به امید زاده شدن چنین کلماتی نفس میکشم، آب مینوشم و راه میروم. در انتظار زاده شدن کلمات نامدهای که اگر بیایند دستِ ما را به رؤیاها نزدیک میکنند. ای ابلیس رخصت بده تا این کلمات را به پایان برسانم. این آخرین رؤیایی است که میتوانم داشته باشم: احضار کردن کلمات و دیده شدنشان. اینکه بتوان از رؤیاها نوشت. این کمترین خواست قلم است. جوهرِ نوشتن همین نشدنها و همین نبودنهاست احتمالاً. هستی نویسنده و شاعر، به گمان من، معرفت بههمین «عدم» است. دستکم حالا که دارم مینویسم فکر میکنم، «نوشتن» برای من در حروف سربیای است که از همین رؤیا بگوید.
یک روز در میان اوراق کهنه کتابخانهام از قول نویسنده ناشناختهای به چنین جملهای برخوردم: «فکر میکردم کلمه تمام چیزیست که دارم و حالا خیلی وقت است که فکر میکنم «کلمه» تمام چیزیست که داریم». رؤیای من کلماتی است که خواهیم داشت، کلماتی که احتمالاً یک روز به سادهترین شکل ممکن ادا میشوند و وقتی چنین اتفاقی به وقوع پیوست، میتوانیم بار سنگینِ سالها را زمین بگذاریم. رؤیای من، رؤیای کلمات است. این آخرین رؤیای من است و احتمالاً هیچ ابلیس بدخواهی نمیتواند در برابر این خواست رؤیاگون مقاومت کند. جان پدر اینجاستم!
سرگه بارسقیان /روزنامهنگار
این رؤیا را دارم که هرگز این سؤال: جان پدر/ مادر/ دختر/ پسر/ همسر/ دلم (!) کجاستی؟ بیپاسخ نماند. کسی نباشد که بعد از ۱۴۲ بار تماس دست آخر پیامک بزند «جان پدر کجاستی؟» و آن سو جانی نباشد برای جواب. این مهمترین سؤال سال ۲۰۲۰ بود. سالی پر از رفتنها و برنگشتنها. سال تلخ نرسیدنها. سال سخت پرسیدن و نشنیدنها. رؤیای من این است که پس از هر پرسشی، یکی باشد که بگوید: اینجاستم! چه پدران چشمانتظار دانشجویان کابل باشند یا مادران منتظر سربازان خط مقدم در قرهباغ. همسران سرنشینان هواپیمای اوکراینی باشند یا وابستگان مفقودان انفجار بیروت یا خانواده بیماران و درگذشتگان مبتلایان کروناویروس از تهران تا نیویورک، ووهان تا برازیلیا، پاریس تا کیپتاون و... همه چشمانتظار این یک پاسخند: «اینجاستم». این جواب سفیر امید است؛ به قول وودی آلن «مهم نیست که مرگ، چه وقت و در کجا به سراغ من میآید. مهم این است که وقتی میآید، من آنجا نباشم.» مهم این است که «اینجاستم» جایی نباشد که مرگ هست. گاهی بودن در جا مسأله است؛ پدری که در دانشگاه کابل نبود و پرسید جان پدر کجاستی یا پدری که بالا سر رومینا بود و به کجاها فرستادش. رؤیای من این است در هر دو جا نباشیم! یا جای هر دو نباشیم! یا هر دو مقتول آنجا نباشند!
یاد دیالوگی از فیلم «جاده» (The Road) به کارگردانی جان هیلکات (محصول سال ۲۰۰۹ امریکا) افتادم؛ اقتباسی است از کتاب «پادآرمانشهر» نوشته کورمک مککارتی (نویسنده تحسین شده «جایی برای پیرمردها نیست»). مرد میپرسد: «تا حالا آرزوی مرگ کردی؟» پیرمرد جواب میدهد: «نه، احمقانه است که تو این زمونه آرزوی نعمت داشته باشی.» مرگ رؤیا همین رؤیای مرگ است. مرگ که نعمت شد، زندگی میشود نقمت و نکبت. مرگ وقتی است که رؤیا میمیرد؛ چه پدری داس در دست باشد، چه پدری گوشی در دست. یکی در رؤیای سکوت است و دیگری در رؤیای پاسخ!
این حرف استیون کاوی نویسنده و سخنران امریکایی را بپذیریم که گفت: «من حاصل شرایطم نیستم، بلکه حاصل تصمیماتم هستم.»
اخیراً در پژوهشی در دانشگاه کلمبیا، دریافتهاند که روزانه درگیر بیش از ۷۰ تصمیم میشویم. صرف تعداد تصمیماتی که هر روز باید بگیریم منجر به پدیدهای بهنام «خستگی از تصمیم» میشود که به موجب آن مغز عملاً مثل ماهیچهها خسته میشود. یکی از این ۷۰ تصمیم روزانه میتواند عمری ۷۰ ساله یا ۷۰ سال یک عمر را تباه کند. پس رؤیای دیگر میشود تصمیم درست! تصمیمی که تا لحظه مرگ از آن ناراضی نباشیم چون «با وجود تمام پیشرفتهای پزشکی، نرخ مرگومیر همچنان ثابت مانده؛ یک مرگ به ازای هر نفر.» پرستاری به نام برانی ویر، در بخش مراقبتهای آرامبخش استرالیا، با افرادی که در دوازده هفته پایانی زندگی قرار داشتند گفتوگو کرده و از آنها پرسیده که بزرگترین پشیمانیشان چیست و نتایج این پژوهش را در کتابی با عنوان «پنج پشیمانی بزرگ در آستانه مرگ» در سال ۲۰۱۱ منتشر کرد که در آن به موارد زیر اشاره شده است:
۱. ای کاش این شجاعت را داشتم که مطابق میل و ذات حقیقی خودم زندگی کنم، نه براساس آنچه دیگران از من انتظار داشتند.
۲. ای کاش این قدر سخت کار نکرده بودم.
۳. ای کاش شهامت آن را داشتم که احساساتم را بیان کنم.
۴. ای کاش با دوستانم در تماس میماندم.
۵. ای کاش به خودم اجازه میدادم خوشحالتر باشم. (وارن وارد، سایت ایان، ترجمان)
این «ای کاش»ها پاسخ همان کجاستی است اما به خودمان! همان جایی که باید باشیم و نیستیم یا رؤیایی که تا آخر رؤیا میماند؛ نمیشود تجربه. یکی از آن ۷۰ تصمیم نیست. جایی نیستیم که باید باشیم. یا جایی هستیم که باید نباشیم. مهمترین سؤال و مسأله ما همین است! کجا باشیم یا نباشیم؟ در دوران پاندمی کرونا این بودن در جا مهمترین متغیر است! دور هم نباشیم! جای پرخطر نباشیم! جای شلوغ نباشیم! اگر مبتلا شدیم جایی دور از دیگران باشیم! اینجاها نباشیم تا بالاخره باشیم! درگیری بشر همین است؛ گاهی پاسخ کجاستی این است که «اینجاستم اما ای کاش اینجا نبودم!»
اینها آرزوها نوشتنی است البته؛ به قول هوشنگ گلشیری در «آینههای دردار»: «دنیا را خواستید یک روزه عوض کنید، آنها با عمل یا آرزوی عمل و تو با نوشتن، ولی دنیا فقط ذره ذره عوض میشود. من در دانشنامهام همین را میخواهم نشان بدهم، واقعیت و رؤیا.»
هوشنگ چالنگی /شاعر
ما شاعریم و برای من که تمام عمرم را با کلمات گذراندهام و این را بزرگترین خوشبختی خودم میدانم زندگی با رؤیابافی بخشی جدانشدنی از حیاتم است. همین رؤیا، امید، آرزو و خیالهای ناب است که دست ما را برای نوشتن روی کاغذ حرکت میدهد. اگر این رؤیاها نبود چه باید میکردیم. الان در ذهن ندارم که چه کسی بود گفت: «اگر هنر نبود حقیقت ما را دیوانه میکرد.» و هنر مگر چیزی است غیر از رؤیاهای خلاقانه. ما با امیدواری زندهایم و با امید است که زندگیمان را میگذرانیم. اگر رؤیا را از آدمها بگیریم انگار که میل زندگی را از آنها گرفتهایم. انسانها ذاتاً خیالپردازند و همیشه در ذهن خود مشغول ساخت رؤیاهای جدیدند. درست است که رؤیا به آدم آرامش میدهد، دردها را تسکین داده و از خلأهای روحی و کمبودها میکاهد، شکافهای عمیق را تا حدودی پر میکند و دوای درد ناامیدی است اما نباید پایههای اصلی زندگی ما را تشکیل دهد چون به پوچی دچار میشویم. نه فقط برای ما ایرانیان بلکه برای همه جهان اینطور است. معمولاً در بچگی رؤیاهای افزونتر اما کوچکتری داریم و بیشتر به رؤیاپردازی مشغولیم و هرچه بزرگتر میشویم آرزوهایمان هم بزرگتر میشود. خیالپردازی جزو لاینفک زندگی ماست. بعضی آدمها خوابهای هفتاد سال پیش خود را نیز یادشان هست اما من اولین رؤیایم را به خاطر نمیآورم. معمولاً اگر کمبودی در زندگی خود حس کنیم به وسیله رؤیا آن را میپوشانیم. این موضوع برای همه مصداق دارد و ربطی به سن و سال ندارد، چه کودکان چه جوانان یا بزرگترها مدام مشغول به خیالپردازیاند. معمولاً رؤیا از شعر جداست؛ لزوماً نمیتوان نسبت دقیقی برای آن متصور شد اما تا حدود زیادی خیالپردازی در شعر دیده میشود حتی شاید در شکلگیری مکاتب ادبی مانند فرانسه، زمینه کار قرار گرفته است. وقتی که شروع به نوشتن شعر میکنم پسزمینهای از رؤیا و خیالپردازی در ذهن من وجود دارد و ممکن است برخی شعرهای من رؤیاگونه باشد. اگر قرار باشد به ساخت و پرداخت رؤیاها بپردازیم و آن را به واقعیت پیوند دهیم، ترجیح من این است که بهجای رؤیای فردی، رؤیای جمعی بوقوع بپیوندد. طبیعی است که یک انسان شایسته اگر سعادت میخواهد نه فقط برای خود بلکه برای همنوع خود نیز سعادتمندی و خوشبختی را خواهان است. هرکسی که برای خود آرزویی دارد قطعاً برای دیگری هم آرزوهای زیادی دارد. آرزوی این روزهای من این است که شرایط جامعه به سمتی سوق داده شود که خوشحالی مردم بیشتر شود؛ زندگی راحتتری داشته باشند و درگیریهای معیشتی نداشته باشند. دلشان خندان و چهرهشان بشاش باشد. آدمی به امید زنده است و در ناامیدانهترین حالت ممکن هم چنگی بر ریسمان امید میزند. در تاریکترین نقاط زندگی هم بهدنبال کورسوی نور میگردیم و در ناامیدی، بسی امید است. گمان من این است که اگر رؤیاپردازی از زندگی ما حذف شود، امید حذف شده است و مقام انسانیت به امید وابسته است. یادی کنیم از «یدالله رؤیایی» که اتفاقاً در شاعری به «رؤیا» معروف است اما خودش هیچ شباهتی به رؤیاپردازیهای زیبا و عمیقش ندارد؛ زندگی او به دور از لطافتهای رؤیایی موجود در شعرهایش است.
ابراهیم حقیقی میگوید: وقتی همگی در یک مملکت زندگی میکنیم
اگر با همدیگر خوشحال باشیم، تکتک افراد هم خوشحال خواهند بود.
ابراهیم حقیقی طراح گرافیک، عکاس و مدیر هنری است که طی چند دهه گذشته آثار بسیار زیادی از او بر جلد کتابها، مجلات، فیلمها و... دیده شده و مراودهها و دوستیهایی بسیار با اهل فرهنگ، هنر و ادب داشته و با رؤیاهای آنها بخوبی آشناست که توانسته طرحی بر کتابی یا پوستر فیلمی بزند که بهیادگار بماند و همیشگی. او خودش هم هنرمندی است که گاهی با یک خط به رؤیایی رسیده، مگر میشود هنرمند را از رؤیا خلع کرد؟ حقیقی در یک حرکت خلاقانه در روزگاری که فقط قرار بود در خانه بمانیم، به رؤیاهایی که قبلاً از قلم و ذهن کسانی دیگر بیرون تراویده بود و جاودانه شده بود بازیگوشانه و البته هنرمندانه دست برد و چیزی به آنها اضافه کرد: «ملزومات کرونا» تا رؤیایی جدید، خیالبافی جدید و دستانداختن جهانی را پیش روی مخاطب بگذارد که انگار نمیخواهد با رؤیای آمدن روزهای خوب ایاغ شود. ابراهیم حقیقی همان روزهای نخستین شیوع پاندمی کرونا در 15 تابلو و بر اساس تابلوهایی از رنه مگریت، ونسان ونگوگ، ادوارد مونش، فرانسیسکو گویا، گرنت وود، فریدا کالو، پل سزان و لئوناردو داوینچی وضعیت جهان امروز را بازنمایی کرد و در این رؤیا که به رؤیایی دیگر اضافه شده بود، انگار قصد داشت کمی از بار این رنج کم کند با این شوخی... این شوخی رؤیاگونه و هنرمندانه که انگار درخواب اتفاق میافتد. با ابراهیم حقیقی نه صرفاً درباره این تابلوها، بلکه درباره جا و جایگاه رؤیاهایی که داشته و داریم حرف زدیم و قرابتش با هنر و آنچه این روزها تجربه میکنیم.
هنرمند چه قرابتی با رؤیا دارد و همنشینی او با رؤیا چگونه و چطور اتفاق میافتد؟
تصور نمیکنم کسی بتواند جوابی برای این سؤال داشته باشد زیرا اتفاقاتی در ذهن هنرمند میافتد که متفاوت با اندیشه و تفکر دیگران است. وقتی هنرمند تفکر میکند و به خلق اثر میپردازد کاملاً متفاوت با افراد دیگر عمل میکند پس قطعاً رؤیا دیدنش منجر به خلق اثر میشود که بستگی به نوع تربیت تفکر او دارد. تصور میکنم از ناخودآگاه برمیخیزد و کسی نمیتواند ادعا کند که میداند چطور این اتفاق میافتد. تجربه خودم این است که در بیشتر مواقع، پساز گذشت یک صبح زود، یک خواب آرام و استراحتی که داشتهام، بعد از بیدار شدن به چیزهایی میپردازم که از ناخودآگاهم برمیخیزد. خواب دیدن در حقیقت بخش اصلی رؤیاست و پس از بیداری، اثر خود را بروز میدهد یا تلاش میکند که بروز دهد و هنرمند رؤیای خود را عملی میکند.
رؤیا به چه بخشهایی تقسیم میشود؟ برای یک هنرمند تفاوت و اشتراک رؤیا، تخیل و آرزو در زمان خلق اثر در چیست؟
ابتدا باید تعریفی از این دو ارائه دهیم تا به مفهومی مشترک برسیم؛ از جمله تعریفی که فروید و یونگ تبیین کرده و آن را به بخش ناخودآگاه ذهن نسبت دادهاند که در خواب آدمها خودش را بروز میدهد. اگر تعریف رؤیا را بر این اصل بگذاریم، نمیتوانیم سراغ خیال برویم. رؤیا و تخیل کاملاً باهم متفاوتاند؛ تخیل یک رفتار فکر شده است. مثلاً من تصمیم گرفتهام بنشینم و راجع به اثری که میخواهم خلق کنم و اتفاقاً از رؤیا برخاسته است، تخیل کنم. بیشاز همه، فیلمسازان این گونهاند؛ یعنی تخیل میکنند و بعد تصمیم می گیرند که این خیال را پر و بال داده و بعد پرواز بدهند و وقتی تخیل به جاهایی میرسد که روحشان را راضی میکند تصمیم به ثبت و نوشتن آن میگیرند. همه هنرمندان این گونه هستند. درباره رؤیا باید گفت بدون آنکه ما در آن دخالتی داشته باشیم خودش را بروز میدهد. رؤیا از ناخودآگاه برمیخیزد و تخیل مربوط به بخش خودآگاه است. رؤیا و تخیل لزوماً به هم وصل نیستند. ممکن است تصمیمگیری از رؤیا شروع شود و به تخیل ختم شود یا میتواند هیچ دخل و تصرفی در تخیل نداشته باشد، اما معمولاً یک هنرمند هنگاهی که میخواهد یک نقاشی، فیلم، قطعه موسیقی، مجسمه و... را خلق کند، تخیل هم میکند چون باعث میشود اثر زیبا و دلنشینتری را خلق کند.
آیا میتوانیم بگوییم که رؤیای جمعی و رؤیاهای فردی هنرمند از هم جدا هستند؟ اینها در چه فرآیندی برای کسی مثل شما به خلق اثر تبدیل میشود؟
تعبیرات من از کتابهای کارل گوستاو یونگ مانند «انسان و سمبلهایش» یا «تعبیر رؤیا» این است که تقسیمبندی رؤیاهای جمعی و فردی میتواند اتفاق بیفتد. یونگ به رؤیاهایی که از کهن الگوهای بشر برمیخیزد معتقد بود. عادتهای دیرینهای از گذشته هزاران ساله انسان که قطعاً برای زندگی جمعیاش بوده است. وقتی میگوییم جمعی، لزوماً منظورمان، اجتماعِ امروزی نیست.
رؤیاپردازی تا چه حد تسکین دردهای انسان است؟ خصوصاً در دورانی که کرونا بر ما غلبه کرده.
وظیفه اصلی رؤیا و خواب دیدن تسکین روح آدمی است. علاوه بر اینکه اطلاعاتی به ما میدهند و راهنمایی میکنند، عملکرد اصلی آنها آرامش بخشیدن به روزهای بیداری انسان است و در خواب کلیدهای آرامش را معرفی میکنند که انسان را برای روزهای رنج و سختی آماده کنند.
اولین رؤیای خود را بهخاطر دارید؟
رؤیا با آرزو متفاوت است. هیچکس اولین رؤیایش را بهخاطر نمیآورد مگر اینکه به شیوهای آن را ثبت کرده باشد؛ برای کسی تعریف کرده یا جایی نوشته باشد. معمولاً تا چند روز رؤیاهایمان را به خاطر داریم و میتوانیم آن را نقل کنیم و پساز آن به فراموشی میسپاریم. از سویی دیگر میتوان گفت که آرزوها متغیرند. آرزوی یک نفر در کودکی با یک نفر در بزرگسالی متفاوت است. وقتی من کودک هستم آرزوی داشتن یک توپ فوتبال را دارم یا عروسکی که در دست کودکی دیگر دیدهام؛ وقتی کمی بزرگتر میشوم جعبه مداد رنگی و بعد در بزرگسالی میخواهم یک اتومبیل بزرگ داشته باشم. ریشه این تغییرِ آرزو از دانستهها، دیدهها و تجربههای آدمها میآید. یک کودک تجربه چندانی ندارد و دانستههای او در حدی است که از محیط اطرافش گرفته و با همانها مغزش پُر شده. این بزرگتر شدن رؤیا و آرزو را تا وقتی که فرد بالغ نشده نمیتوان به کمالگرایی ربط داد. وقتی انسان کودک است، فقط زندگی خالص میکند و چیزهای بهتر میخواهد. اگر سردش باشد گرما میخواهد، اگر لباس کهنه داشته باشد لباس قشنگتر میخواهد و اینها صرفاً در بزرگسالی آرزوی انسانها نیست و بحث اشتراکات اجتماعی به میان میآید. ممکن است آرزویی را برای تمام افراد جامعه بخواهد و مشاهده میکنیم که سطح دغدغهها و آرزوها روزبهروز گستردهتر میشود.
آرزوی این روزهای شما چیست؟
قطعاً آرزوی خوشحالی مردم را دارم. وقتی همگی در یک مملکت زندگی میکنیم اگر با همدیگر خوشحال باشیم، تکتک افراد هم خوشحال خواهند بود.
نظر شما درباره اینکه میگویند آدمی به آرزوهایش زنده است، چیست؟
بله قطعاً همینطور است. اگر آرزوی نیکبختی نباشد به افسردگی پناه میبریم و به نابودی کشانده میشویم و این موضوع بارها دیده و تجربه شده است.
اگر قرار باشد تنها یک آرزوی شما برآورده شود، آن کدام است؟
آرزوی سعادتمندی همگان خصوصاً نسل جوان. برای اینکه آینده این مملکت دست جوانان و تداوم جامعه در خوشحالی آنان است.
ترجیح میدهید یک آرزوی فردی تبدیل به واقعیت شود یا یک آرزوی جمعی؟
قطعاً آرزوی جمعی را ترجیح میدهم، زیرا منافع آن به من هم میرسد اما آرزوی فردی من ممکن است آنقدر حقیر و کوچک باشد که منفعتی برای دیگران نداشته باشد. انسانها در کنار هم خوشبخت میشوند نه بهصورت جدا جدا.
هنرمند همیشه سعی میکند رؤیای خود یا دیگران را به تصویر بکشاند. یک بازیگر، رؤیای کارگردان و نویسنده را به تصویر میکشد. یک نقاش رؤیای خود را به تصویر میکشد که ممکن است بارها آن را دیده باشد، یک نویسنده ممکن است رؤیای خود را از یادداشتهایی که تلویحاً از ذهن خود برگرفته، بنویسد. هنرمند با رؤیا زندگی میکند. خیلی وقتها رؤیایی که دور از ذهن است اتفاق میافتد. مثلاً شخص کارگردانی در سینمای فرانسه وجود داشت که با وجود تلخی کابوس، کابوسهایش را تبدیل به فیلم میکرد. پس یک هنرمند درگیر رؤیای خودش است و مدام با آن دست و پنجه نرم میکند. بهنظر من فرق بین رؤیا و تخیل در این است که در تخیل بهصورت ارادی فکرهایی را در سر میپرورانیم که ممکن است براحتی و زودتر به نتیجه و سرانجام برسد اما رؤیا ممکن است به دوردستها برود و حتی درگیر یک دنیای فانتزی شود که دیرتر قابل دسترسی باشد. رؤیا با فانتزیها درگیر است ولی تخیل با واقعیت. وقتی درگیر نوشتن میشوم بیشتر از تخیلم استفاده میکنم برای مثال اتفاقاتی را که در گذشته افتاده است مینویسم و در آن قصهها، قهرمانان داستانم را بهگونهای فرم میدهم و وارد ماجرا میکنم که به ریشه شخصیتهایم آسیب نزند. این موضوع در کار من ترکیبی از رؤیا و تخیل است. اولین رؤیا یا آرزویی که به یاد دارم کمی تلخ بود. بهخاطر میآورم که اختلاف کوچکی بین پدر و مادرم شکل گرفته بود و مادرم چند روزی از خانهمان رفته بود. بهطور مداوم دعا میکردم که مادرم هر چه زودتر به خانه برگردد و ما بدون مادر نمانیم و در آن دوران این بزرگترین آرزویم بود. با آنکه خیلی زود مادر و پدرم آشتی کردند اما آن دو روز برای من چند سال گذشت. متوجه شدم زندگی بدون مادر چقدر سخت است و چقدر خوب شد که به آرزویم رسیدم. لزوماً اینطور نیست که هرچه بزرگتر بشویم رؤیاهایمان هم بزرگتر میشود. آدمهایی را میشناسم که از من هم مسنترند و همچنان رؤیاهای کودکانهای دارند. اتفاقاً وقتی بزرگتر میشویم با واقعیات، بیشتر کنار میآییم و تعداد رؤیاهایمان کوچکتر و کمتر میشوند. جوان که هستی، رؤیاهای بیشتری داری. مثلاً در شب عروسی فلان لباس خاص را بپوشی، در فلان میهمانی شرکت کنی یا فلان ماشین را بخری و...
رؤیا مانند استخوانهای بدن است که طی مرور زمان فرم متفاوتی پیدا میکند؛ محکمتر میشود؛ شکل درستتری به خود میگیرد. هر چه بزرگتر شوی کتابهای بیشتری میخوانی، فیلمهای بیشتری میبینی، با آدمهای بیشتری آشنا میشوی و زندگی شکل واقعیتری به خود میگیرد. در نتیجه رؤیاها کمرنگتر میشود. دلخوشیهای امروزی من به این است که صبح را با طلوع آفتاب شروع کنم، بعد از اینکه بهکارهایم رسیدم با افراد خانوادهام که خارج از کشور هستند صحبت کنم و وقتم را به دلخواه خودم بگذرانم. بعضیها میگویند هیچ آرزویی ندارند. بهنظر من همهشان دروغ میگویند. همین که بخواهی سرپا باشی تا قدمی برای زندگیات برداری، تندرست باشی تا کارهایت را خودت انجام دهی، خودش به نوعی یک آرزوست. مثلاً در جوانی آرزوداری در دانشگاه مدرک خوبی بگیری، شغل مورد علاقهات را پیدا کنی، مشهور بشوی، کتاب چاپ کنی و... پس در تمام این مراحل آرزو سفت و سخت در جایگاه خودش ایستاده است و همیشه حضور دارد و ما نمیتوانیم منکر حضور رؤیا شویم. اگر قرار باشد فقط یکی از آرزوهای من برآورده شود، این آرزو دیدن فرزندم است که سالها از او دور بودهام و ندیدمش. دلم میخواهد امکانات مهیا شود تا به نحوی بتوانم دخترم را ببینم. من در این سرزمین ریشه دارم، برای همین نمیتوانم کنار دخترم زندگی کنم. اگرچه او هم در این مملکت ریشه دارد ولی در همان جا تشکیل خانواده داده است. میدانم که دیدن او برای من شور، نشاط و صفای زیادی دارد، مانند آدمی که دلش بخواهد باران ببارد و بعد با هوای بارانی مواجه شود. البته که آرزو دارم نه تنها او بلکه تمام جوانان وطن هرکجای جهان که هستند شاد و سلامت باشند. تمام افرادی که با من کار میکنند مانند بچههای من هستند و من برای تکتکشان آرزوی خوشبختی دارم. در بین رؤیاهای فردی و جمعی، ترجیح من به برآورده شدن رؤیاهای جمعی است. مثلاً این رؤیای جمعی که کرونا از میان ما برود و به زندگی عادی برگردیم و براحتی با یکدیگر معاشرت کنیم. خواسته من این است که همه مردم با یکدیگر خوشحال باشند. رؤیاها همیشه باعث تلطیف روح آدمی میشوند. پس چه بهتر که مدام رؤیا پروری کنیم تا جایی که به واقعیت بپیوندند. سعی کنیم از رؤیابافیهای منفی دوری کنیم و همیشه به چیزهای مثبت فکر کنیم. رؤیا میتواند واقعی باشد به شرطی که ما بخواهیم، پس نباید آرزوهایمان را دور و غیرقابل دسترس بدانیم. رؤیــاهـای بـدون امضا
بهاءالدین مرشدی / داستاننویس
من این رؤیا را دارم که به درختها نگاه کنم. درختها موجودات غریبی هستند. دوست دارم آنها را بغل کنم و بهشان محبت کنم اما نمیتوانم. چون همیشه از کنارشان بیتفاوت رد میشوم. همین چند روز پیش یک درخت دیدم. چشمم را گرفت. درختی که در تنهاش یک حفره بزرگ ایجاد شده بود اما هنوز سرحال بود. جان داشت و خودش را به من تحمیل کرد که مرا ببین. من هم دیده و ندیده از او عبور کردم تا همین حالایی که دارم از رؤیای درخت مینویسم.
میگویند قدیم تهران باغشهر بوده است. ما که زمان باغشهر بودن تهران را ندیدهایم. اما فکر کنید شبهای پر دار و درخت تهران چقدر با این هوای دودآلود متفاوت بوده است. توی همین تهران قدیم بمانیم. توی همین کوچهباغها بمانیم. توی شبها خودتان را در این کوچهباغیها رها کنید و آوازی از دور بشنوید که میخواند. یکی دارد کوچهباغی میخواند. یکی دارد در دل شبهای تهران غزلخوانی میکند. آواز میخواند و از اندوه روزگار و فراق یار میگوید. اینها غزلخوانهای تهران بودهاند. این غزلخوان یا حسن شهرستانی است، یا رضا باباشملی است، یا اصغر ننه، یا ابرام غزلخون، یا حسین کبابی یا هم که آقا رضا کور است.
آدمهایی که در بالا نام بردم زمانی در دل کوچهباغهای تهران آوازخوانی میکردند. توی همین آواز خواندنها بمانیم. همانجایی که حسن شهرستانی شعری از ایرج میرزا را میخواند: «داد معشوقه به عاشق پیغام، که کند مادرِ تو با من جنگ.»
فکر میکنید درختها وقتی غزل میشنیدند چه حالی داشتند؟ اصلاً رابطه غزل با درخت چیست؟ میخواهم شما را بالای درخت ببرم. همانجایی که گنجشکها و سارها و حتی کلاغها نشستهاند به آوازخوانی. اصلاً میخواهم بگویم درخت خلق شده است برای اینکه جایی باشد برای آوازخواندن پرندگان. جایی است که آنها را روی خودش جا میدهد و به آنها میگوید برای دل من بخوانید.
همین چند وقت پیش بود از کنار یک درخت رد میشدم. دم غروب بود. پر بود از صدای گنجشکها. درخت کناریاش خاموش بود اما این درخت عجیب بود. پر صدا بود درخت. پای درخت ایستادم و سرم را بالا بردم و به تاریکی منتشر در لای برگ درخت نگاه کردم و صدای آواز گنجشکها را شنیدم. بعد با خودم فکر کردم چند وقت است این همه گنجشک یکجا ندیدهام. البته این همه گنجشک را در تهران پیدا نمیکنید. طبیعی است که این درخت هم یک درخت جزیرهنشین بود. درختی دور از دودهای تهران و محصور در میان آبهای خلیج فارس. اما حالا که اینجا در میان دودهای تهران نشستهام تنها صدایی که میشنوم صدای آهنهایی است که کارگرهای ساختمان دارند بالا میبرند. آن روز بود که داشتم از پیادهرو عبور میکردم. کارگری داشت سنگکاری میکرد. سنگها را به دیوار میچسباند. یکهو سنگ از بالا پرت شد و بعد داد زد تا کارگری که پایین است متوجه پرتاب شدن سنگ بشود. کارگری که پایین بود خودش را از مهلکه نجات داد اما سنگ به بازویش خورد. این صدای تهران این روزهاست. درست عین همان روزی که داشتم از پیادهرو رد میشدم و یک نفر با چکش داشت در تراس چیزی میکوبید که چکش از دستش پرت شد و جلوی پای من افتاد. این صدای تهران است. اگر من جای شخصیت اصلی رمان «شب پیشگویی» پل استر بودم حتماً باید تصمیم میگرفتم که یک زندگی دوباره به من داده شده و باید بیخیال همهچیز شوم و با اولین پرواز به اولین شهری که برایش بلیت هست بروم. با اینکه چنین فکری از سرم گذشت اما ترجیح دادم راهم را ادامه بدهم و توی خیابانهای شلوغ تهران خودم را گم کنم.
اصلاً تهران جایی است برای گم شدن. شما میتوانید در این شهر شلوغ خودتان را گم کنید. این خاصیت این شهر است. شهری برای گم شدن. شهری که هرگز خاموش نمیشود. در هر ساعت از شبانهروز که باشد صدای خودش را دارد. صبحها صدای سنگکاری و بالا بردن ساختمان میدهد. ظهرها باز همان صدا را میدهد. عصرها صدای عجله آدمها برای برگشت به خانه و شبها هم صدای تخلیه بار تیرآهنها برای ساختن ساختمان. این یک چرخه تکراری است. چرخهای مدام به مدام در تهران وجود دارد. همین خانه کناری ما جزو معدود خانههای قدیمی تهران بود. پیرزنی در آن زندگی میکرد. پیرزن هم تسلیم شد و خانه را سپرد تا برایش چند طبقه بسازند. حالا از این دست خانهها توی کوچه ما چیزی نمانده. اما میدانید دردناکی ماجرا کجاست؟ درست آنجا که برای تخریب کردن خانهها اول درختهای خانه را قطع میکنند و بعد و بعد و بعد یک چند طبقه جایش را پر میکند. بعد است که درخت میشود رؤیا. رؤیایی دور.
بیایید کمی تخیل کنیم. برویم چندین و چند سال بعد. وقتی را تصور کنیم که دیگر درختی نیست. فکر میکنید دارم تصور غریبی میکنم؟ اصلاً چنین فکری به ذهنتان نرسد. این فکر دور و غریبی نیست وقتی ما افتادهایم به جان طبیعت و درختها. وقتی که گنجشکی نمیبینی حتماً روزی میرسد که درختی هم نبینید. بعد آن وقت است که بچههای ما مثل حالای من رؤیای درخت دارند.
بیایید برگردیم به چنارهای تهران. درختهایی که در میان انبوه درختهای تهران هنوز دارند نفس میکشند. درختهایی که دیگر توان تصفیه کردن هوای تهران را ندارند اما هنوز با همه ناملایمیهایی که دیدهاند تهران را قشنگتر کردهاند. بلندای خیابان ولیعصر را که برویم این قشنگها خودشان را به رخ شما میکشند. دستتان را میگیرم و به شهر خودم استهبان میبرم. آنجا هم خیابانی است شبیه ولیعصر تهران. از سر تا تهش جابهجا درختهای چنار است. میخواهم بگویم من با این درخت چنار بزرگ شدهام. در میدان این شهر درخت چنار 900 سالهای بود که آن را خشک کردند و بریدند. فکر میکنید چطور میشود یک درخت 900 ساله را از حق حیات محروم کرد؟ این تنها و تنها خودخواهی و بیفکری آدمی است. این یعنی وقتی مینویسم روزی را تصور کنید که درختی نباشد اصلاً دور از ذهن نیست. وقتی شما یک درخت جاندار چندین و چند ساله را قطع میکنید چه چیزی جای او را پر میکند؟ فکر میکنید نهالهای یک ساله میتواند جایگزین درختهای چندین دههای باشد؟ تا یک نهال بخواهد یاد بگیرد چطور زندگی کند عمر ما تمام شده است. تا یک سرو بخواهد سرو بشود عمری باید بگذرد. آن وقت است که باید بگوییم عمری دگر بباید.
با همه اینهایی که گفتم خوب است که درختها را هر روز میبینیم. خوب است که هنوز کلاغهای تهران روی درختها مینشینند و قار قار میکنند. درست است که کلاغ محصول اکوسیستم معیوب است اما بالاخره در این بیپرندهای کلاغ هم خودش پرندهای است یا حتی کبوترهای جلد یا اصلاً همین قمریها. درست است که قمریها نای پرواز کردن ندارند اما خوب است که هنوز فکر میکنند جایی به اسم درخت دارند که لحظهای پر بکشند و روی آن بنشینند. البته این قمریهایی که من میبینم حاضرند زیر ماشین بروند و روی درخت ننشینند.
منبع: ایران آنلاین
کلیدواژه: ابراهیم حقیقی اتفاق می افتد کودک که بودم رؤیای خود فکر می کنید رؤیا و تخیل اولین رؤیا بزرگ تر برمی خیزد تر می شود کوچه باغ رؤیای من انسان ها همان جا درخت ها یک درخت برای من کتاب ها خلق اثر آدم ها آن وقت هیچ کس یک روز
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۰۶۹۰۶۴۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
قرارداد سث رالینز با WWE تمدید شد
سث رالینز قراردادی طولانیمدت با WWE امضا کرد
به دنبال افزایش حقوقی قابل توجه، سث رالینز قراردادی چندساله با WWE امضا کرد.
طرفداری | به نقل از Fightful Select سث رالینز قراردادی جدید با کمپانی WWE امضا کرده است. این قرارداد طولانی مدت بوده و قهرمان سابق کمربند سنگین وزن WWE در ازای افزایش حقوق قابل توجهی حاضر به امضای آن شده است.
منابع نزدیک به WWE به شان راس از Fightful select اطلاع دادند که سث رالینز به دنبال امضای یک قرارداد جدید، در سالهای آینده نیز به همکاری با WWE ادامه خواهد داد. این قرارداد نیز مشابه بیشتر قراردادهایی که به تازگی تمدید شدند، از نوع طولانی مدت بوده و افزایش رقم قابل توجهی را به خود دیده است.
این اتفاق به منزله یک نفس راحت برای مسئولین WWE بود، چرا که بی شک سث رالینز از بدو ورودش به این کمپانی همواره یکی از بزرگترین ستارگان WWE به شمار آمده است. اگرچه این تمدید قرارداد برای مسئولین WWE دستاوردی بزرگ بود، اما کمتر کسی انتظار جدایی رالینز از کمپانی اول کشتی کچ جهان را داشت. ویژنری که از ستارگان برند ماندی نایت راو به شمار میرود، پیشتر نیز در مصاحبه با Fightful از تمایل خود به ماندن در WWE خبر داده بود.
از دست ندهید ????????????????????????
جای خسرو حیدری بودم پیشنهاد منچسترسیتی را قبول میکردم! مرد هزار چهره؛ یورگن کلوپ مشاور مالی شد (فیلم) خوشحالی باورنکردنی جیمی کرگر در دیوار زرد! (فیلم) لیونل مسی در شکلوشمایلی که هرگز ندیدهاید! (عکس)